ششم اسفندماه بود. خط شلوغ شده بود. یک شلوغی غیر معمول. رستمی از توی جیب فرماندهی اش میدید روی سر رزمندگانی که همراه با محمد نخستین هستند، آتش میبارد. رفت توی جلسه مدیران و فرماندهان نظامی و رزمندگان را به خدا سپرد.
در منطقه فرسیه، مقصود طائفی داشت با خمپاره انداز کار می کرد و مانع پیشروی سریع نیروهای دشمن می شد. کمی که گذشت، خمپاره ها تمام شد. او هم کنار دیگر نیروها نشست. همگی شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا. فضای غریبی بود؛ پر از دعا، التماس به خدا و اشک و آه. بعد از دعا همه احساس سبکی کردند. انگار که تازه از مادر متولد شده بودند. همه به اطمینان قلب رسیدند. همه آماده شهادت بودند. کمی بعد رحمت الله ذاکر که سکوت رزمندگان را دید، لبخند زد و گفت: «به قول رستمی، کسی بلد است صلوات بفرستد؟» |
صدای صلوات رزمندگان فضا را پر کرد.
آسمان با شدت تمام غرید. رعد و برق وحشتناک تر از صدای توپ و تانک، گوش ها را پر کرد. نخستین با نگاه به آسمان گفت: «انگار زمین و زمان دارد به هم می ریزد.» |
هوا به شدت سرد شد. باران شروع به باریدن کرد. رزمندگان حال عجیبی پیدا کرده بودند. همه نیروها در چند خانه خرابه که سقف نداشت، جمع بودند. مقداری کود در گوشه ای روی هم انبار شده بود و وقتی که باران می زد، بوی پهن گاو و گوسفند مشام همه آنها را پر می کرد. رزمندگان، دسته جمعی شروع کردند به خواندن دعای توسل. صدای «یا وجیها عندالله» شان در سرتاسر دشت به گوش رسید. باز هم آسمان غرید. رعد و برق، همه جا را روشن کرد. نخستین، با نگاه به بسته بندی کردها گفت: «بدون لباس گرم… مهمات و جای مناسب… محاصره شصت تانک دشمن… امشب عجب شبی است. باید اشهدمان را بخوانیم!»
کسی حرفی نزد. لباس گرم و پتو نداشتند و همه سردشان شده بود. کمی فکر کرد. لبخندی زد و گفت: «خدا بزرگی است. منتظر می مانیم.»
سخاوت آسمان گل کرده بود. باران بارید و بارید. سیل جاری شد. همه رزمنده ها خیس شدند و از سرما لرزیدند. مشکینی گفت: «انگار از آسمان با بشکه آب می ریزند. عجب شبی است امشب. پس نیروی کمکی کو؟ سلاح کو؟..»
یکی دیگر از رزمندگان در حالی که میلرزید و دندانهایش از شدت سرما روی هم ساییده می شد، گفت: «رزمنده… آب کشیده… دیده… بودید؟»|
دیدن این صحنه ها برای نخستین، سخت و طاقت فرسا بود. همین که رعد و برق، آسمان و زمین را روشن کرد، نگاهش کردها را دید. دانه های باران درشت تر شده بود. رو به بی سیم چی گفت: «بی سیم خیس نشود.»|

  • نه! یک سقف به اندازه بی سیم پیدا کردم و گذاشتم زیر آن.
    نخستین، فکری به خاطرش رسید. دوید طرف کودهایی که روستایی ها بسته بندی کرده بودند و در گوشه ای روی زمین افتاده بود. نشست کنار کودها. چراغ قوه کوچکی از جیبش در آورد و روشن کرد. قنداقه تفنگش را روی زمین گذاشت و با کمک اسلحه بلند شد و گفت:
  • فشنگ نداری، عصای دست که می شوی؟
    باران که می زد، بوی فضولات حیوانات هر لحظه بیشتر می شد. با کمک سلاح از روی زمین برخاست. اطراف را گشت. وارد خانه خرابه ای شد. چشم چرخاند. کمی خاکها را زیر و رو کرد و یک گالن بنزین پیدا کرد. برگشت پیش رزمنده ها و به کودها نزدیک شد. روی کودها را پر از بنزین کرد. کبریت کشید. طائفی داد زد:
  • دیوانه شدی؟ دشمن می بیند.
    نخستین، کبریت روشن را انداخت روی کودها و گفت: «دشمن میداند اینجاییم دیگر.»
    آتش بزرگی از کودها درست شد و همه منطقه را روشن کرد؛ مانند روز. بعد هم از نیروها خواست خود را گرم کنند. رزمندگان، اطراف آتش نشستند. نخستین گفت: «ممنون مردم جنوبیم.»
    ذاکر پرسید:
  • چرا این کودها را روی هم انبار می کنند؟
    نخستین گفت: «در سرما برای گرم شدن استفاده می کنند. دودش هم پشه ها را از بین می برد. گرمایش از هر بخاری نفتی و برقی بیشتر است. در گودال می ریزند و پوسیده اش را برای مزارع استفاده می کنند.»
    رزمندگان در اطراف آتش بزرگی که مهیا شده بود، آرمیدند. یک دفعه صدایی از بی سیم گفت: «الله اکبر! الله اکبر!» |
    بی سیم چی، نشست کنار بیسیم. – یاسر، یاسر، محمد… خوش خبر باشی.
  • الان خبردار شدیم که باران سیل آسا، باعث شد تانکها توی گل بمانند. اگر دیدید تانکهای سالم فرار می کنند، تیراندازی نکنید! |
    نخستین خندید و گفت: «پدر بیامرزا فشنگمان کجاست که تیر در کنیم. به لطف بنی صدر، پاک پاکیم.» |
    صدای الله اکبر فضا را پر کرد. صبح روز بعد، دکتر چمران و آقای رستمی با جیپ خاکی رنگی برای سرکشی از نیروها آمدند و از اینکه سالم بودند، خدا را شکر کردند. آنها به همراه نیروهای رزمنده، زیارت عاشورا خواندند. در همان فضای باز، نزدیک به پنجاه متر عقب تر از نیروها، روی زمینی که گل هایش کمی خشک شده بود، نشستند و به بررسی وضعیت جبهه ها پرداختند. با دوربین تانک های به گل نشسته را نظاره کردند. هنوز تعدادی از نیروهای عراق در حال تردد بودند. دکترچمران و سروان رستمی، منتظر رسیدن مهمات بودند تا تانک های به گل نشسته را غنیمت بگیرند. یکدفعه خط شلوغ شد. توپخانه عراق شروع به فعالیت کرد. نزدیک نخستین، گلوله یک توپ به زمین نشست. دکتر و رستمی دیدند. نگران او و دیگر رزمندگان شدند. کمی بعد، همه کودها ریخت روی او و تعدادی از رزمنده ها که در همان نزدیکی نشسته بودند. نخستین به شدت نگران دکتر و سروان شده بود. به بادپا که در نزدیکی او بود و داشت کودها را از سر و رویش پاک می کرد، گفت: «ببینید برای دکتر و جناب سروان اتفاقی نیفتاده؟ نگرانم..)
    همان موقع یکی از رزمندهها مقابل او و دیگران ایستاد و گفت: دکتر و سروان رستمی من را فرستادند تا ببینم سالمید؟»
    نخستین در حالی که داشت کودها را از سر و صورتش پاک می کرد، گفت: «بله. یک متری من گودال کود بود. گلوله توپ رفت توی گودال و همان پایین منفجر شد. ما هم نگران ایشان بودیم. بگویید به لطف خدای بزرگ و مهربان، سلامتیم.»

تا نزدیکی های ساعت ۱۰ صبح، منطقه کوهه در سکوت فرو رفته بود. سروان، داشت به آرزویش که از هم گسیختن دژ محکم عراقیها در این منطقه بود می رسید. به اطراف نگاه کرد. بیابان بود؛ خرابی و سکوت. انگار هیچ جنبنده ای در منطقه نبود. با خود گفت: «آرامش قبل از طوفان.)
زمین از باران اولیه صبح، خیس بود و گل آلود. یک دفعه آتشباری سنگین از جانب دشمن شروع شد. سکوت صبحگاه شکست. پشت سر، قرار بود توپخانه حمایت کند. رستمی، پشت بی سیم قرار گرفت و فریاد زدن

  • پس چرا توپخانه شروع نمی کند؟ الان همه قتل عام می شویم.
    کمی بعد، توپخانه و خمپاره اندازها شروع به کار کردند. گلوله ها غرش کنان از بالای سرشان گذشت و منطقه گسترده ای را زیر آتش گرفت. جنگ، نابرابر بود. رستمی به منطقه چشم دوخت و به نخستین که نزدیک او ایستاده و آماده شلیک خمپاره بود، گفت: «یک گلوله که از طرف ما شلیک می شود، صد گلوله می فرستند. عملیات لو رفته»
    سروان رستمی، با ناراحتی گفت: «بله. کسی ما را فروخته. دشمن بیدار و هوشیار است.»
  • شاید بلندگوهایی که نزدیک سنگرهایشان کار گذاشتیم، کاری از پیش ببرد.
    رستمی لبخند زد. دو پیک که رفته بودند از مواضع دشمن خبر بیاورند، سراسیمه نزدیک شدند و گفتند: «عراقی ها دو نفر از نیروهای خط شکن را سر بریدند.» |
  • از بلندگوها چه خبر؟
    یکی از پیکها گفت: «همین که صدای ضبط شده از بلندگوها گفت: ای عراقی ها محاصره شدید، تسلیم شوید! یک دفعه عراقی ها نعره کشیدند: بیایید! بیایید… که منتظرتان هستیم.»
    رستمی گفت: «بلندگوها را چه موقع وصل کردید؟»
  • دو روز قبل از عملیات، لبنانی ها وصل کردند. گوینده هم همین صادق لبنانی است که لهجه غلیظ عربی دارد. آیفون بزرگی نزدیک سنگر عراقی ها گذاشته بودند.
    محمد رجبی که مسئول خط بود و از لبنان همراه دکتر چمران آمده بود جبهه، نزدیک شد و گفت: «خط لو رفته… عمل نکردند. عراقی ها از عملیات خبر داشتند.»
    به دستور سروان، نیروها عقب نشستند. سروان رستمی با خود گفت: بهترین زمان حمله ساعت پنج صبح است. تا آن زمان سکوت می کنیم. این بار نباید عملیات لو برود.»
    سروان، نیروها را عقب برد. سی نفر را انتخاب کرد و گفت: «ساعت پنج صبح آماده حرکت باشید. مکان را بعدا خواهم گفت.»
    هیچ کس درباره نقشه سروان سؤال نکرد. همه او را استاد مسلم میدان نبرد می دانستند. از طرفی همه خبر داشتند که نیروهای نفوذی دشمن همه جا هستند و نمی گذارند به موقع عمل کنند.

سروان، نخستین را خواست و گفت: «چند ماهی است نرفتی مرخصی، می توانی بروی. بادپا جای شما مسئولیت گروه را به عهده می گیرد.
نخستین، پذیرفت و دور شد. او که رفت، فرتاش، نزد سروان آمد. رستمی به احترامش از کنار ماشین فرماندهی خود بلند شد و گفت: سلام بر فاتح سوسنگرد!» .
فرتاش لبخند زد و گفت: «من و کاظم اخوان، قرار است امروز با هم در یک عملیات شرکت کنیم.»
سروان گفت: «من هم مثل شما جان بر کفم ها! می آیم.»
هر سه نفر وضو گرفتند. فرتاش گفت: «می گویند من نیروهای جوان را می فرستم جلوی گلوله و خودم..»
سروان میان حرف او دوید و گفت: «شما کارتان را انجام دهید!» فرتاش گفت: «کاش آب به اندازه کافی داشتیم تا غسل شهادت می کردیم. دو تانک نزدیکی روستای سیدخلف دیده شدند… می رویم شکار.»
به همراه تان می آیم.
رستمی به همراه فرتاش و کاظم اخوان به سوی روستای سیدخلف راه افتادند. از دور نگاهشان افتاد به دو تانک که با فاصله کمی از همدیگر پیش می آمدند. اخوان گفت: «لابد آمده اند شناسایی با این غول سیاه. زدن هر دو تانک با من.»
کاظم اخوان، روبه روی تانک ایستاد و با آر.پی.جی شلیک کرد. تانک، به آتش کشیده شد. سروان با دوربین دید که تانک دوم توقف کرد. اخوان، آر.پی.جی را آماده کرد. تانک دوم را نشانه رفت. دستی بالا آمد. پارچه قرمز رنگی را تکان می داد. رستمی گفت: «آنجا را ببین! کسی روی تانک علامت می دهد. شلیک نکن!»
هر سه نفر به تانک نگاه کردند. دو مرد عراقی نیمه عریان در حالی که فقط یک شورت به پا داشتند، همراه با یک زن از تانک بیرون آمدند. دست ها را روی سر گذاشتند. زن، به سوی آنها دوید. فرتاش گفت: «یک زن است!.. عراقی است یا ایرانی؟»
سروان رستمی، اسلحه اش را در حالت شلیک قرار داد. او و همراهانش به زن و عراقی ها نزدیک شدند. زن در حالی که چهره اش از اشک و عرق خیس شده بود و روی صورتش جابه جا پر از لکهای سیاه و قرمز بود و معلوم بود که از دست عراقی ها کتک خورده، با لهجه عربی گفت: «مال خرمشهرم… اسیر عراقی ها شدم. آمده بودند تفریح. من را تانک به تانک…» سروان، دستش را بالا برد و رو به زن گفت: «کافی است. ببریدش عقب!»
زن و اسرای عراقی به پشت جبهه انتقال داده شدند. رستمی از شدت خشم، کنار پای عراقی ها رگباری از گلوله بست. فریاد زد:
. آن وقت پیش امام می گوید سوسنگرد در محاصره نیست… سلاح لازم نیست. جبهه ها آرام است. برای چه سلاح هدر دهیم؟… بنی صدر، دشمن امام و انقلاب است….. کیست که این صحنه ها را ببیند و خونش به جوش نیاید…

همین که سروان به همراه فرتاش به ستاد رسیدند، رستمی به دکتر چمران گفت: «هر طور شده باید سلاح و مهمات برسد. لازم باشد می روم تهران…»
دکتر او را به آرامش دعوت کرد و گفت: «شما از دیروز تا حالا چیزی نخوردید. آفتاب غروب کند، می شود دو روز. اول…» |
سروان ماجرای زن خرمشهری و عراقی ها را تعریف کرد و با ناراحتی گفت: «با دیدن این همه فجایع مگر اشتهایی هم می ماند که غذا بخورم. در این وانفسای کم آبی و کم غذایی، سهمیه من را بدهید به دیگران. به مردم مناطق جنگ زده»
دکتر چمران با ناراحتی گفت: «متوجه هستم. اما دستهایی هست که نمی گذارند ما به اهداف مان برسیم.»

  • باید برسیم.
    تا کی این مردم… سروان رستمی کنار دکتر نشست و شروع کرد به مرور نقشه – هویزه ۲۷ دی ماه پارسال اشغال شد. یعنی سال ۵۹… باید آزادش کنیم. طرح استفاده از آب کرخه؛ بین حمیدیه و سوسنگرد، سد خاکی ایجاد شد… آب رودخانه کرخه به دشت جنوب و جنوب جاده حمیدیه – سوسنگرد هدایت شد. این طرح از دهه دوم بهمن ماه ۵۹ اجرا شد… وجود آب بین نیروهای خودی و دشمن قدرت مانور او را در منطقه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد محدود کرد… تک در شمال سوسنگرد و انهدام نیروهای دشمن در تپه های الله اکبر… علت انتخاب این منطقه؛ در جنوب با رودخانه کرخه و در شمال با تپه های رملی دامنه میشداغ تأمین میشد… منطقه هدف از تپه ماهورهایی تشکیل می شد که در سمت غرب به زمین باز منتهی میشد… تیپ سوم لشکر ۹۲ زرهی برای تک به تپه های الله اکبر انتخاب شد… دشمن تپه های الله اکبر را به صورت دژ محکمی در آورده… باز کردن میادین مین؛ رزمنده ها بارها به میدان مین زدند تا بگذرند، نشد. وسعت میدان زیاد است…
    سروان، در منطقه کوهه و در فضای باز نشسته بود و به نقشه فتح دهلاویه نگاه می کرد. ظهر بود و هوا به شدت گرم بود. شاه حسینی از راه رسید. به چشم های رستمی نگاه کرد. به نظرش خیلی خسته به نظر می رسید. – سه شبانه روز است نخوابیدی. چرا استراحت نمی کنی؟ رستمی با اوقات تلخی گفت: «که دشمن از ما جلو بیفتد. هرگز!»
    شاه حسینی، با تعجب نگاه کرد و گفت: «مدتی است از تحرکات دشمن خبری نیست. می خواهم برگردم تهران. دیدن همسر و فرزند.
    نزدیک یک سال است از آنها بی خبریم.»
    سروان، نفسی تازه کرد. همان طور که نشسته بود، این پا و آن پا شد. نگران به نظر می رسید. گفت: «نبرد سختی در پیش داریم.» |
    شاه حسینی گفت: «کدام نبرد؟ خبری نیست.» سروان گفت: «یار یک وقتی من بنشین!» شاه حسینی با تعجب پرسید: – یار یک وقتی چیست؟ |
  • کار راه انداز. هر زمان که به تو نیاز پیدا کنم، بهتر از هر کسی کار راه می اندازی.
    شاه حسینی لبخند زد. . حالا که کاری نداریم. انگار جنگ تمام شده. چند روزی است که خبری نیست.
  • قرار نیست کاری انجام دهی. همین که اینجا باشی، خیالم راحت است. تمام شده؟… تازه اولش است. دارند تجهیزات می آورند.
    صدایی از بی سیم گفت: «یک سال است دیدن خانواده نرفته اید. می خواهید خانواده تان را ببینید؟»|
    سروان، صدای مهندس چمران، برادر دکتر را شناخت و پاسخ داد:
  • با کمال میل. اما در این وانفسای بی سلاحی و کمبود نیرو نمی شود جبهه را خالی گذاشت. پس وظیفه انسانی و اسلامی مان چه می شود؟
  • برای همسر و فرزندان شما بلیت قطار تهیه شده. فردا می رسند. همین که به اهواز رسیدند، خبرتان می کنیم.
    صبح روز بعد، شاه حسینی داشت با سروان درباره نحوه آوردن همسر و فرزندان شان صحبت می کرد که صدای موتورسواری او را به بیرون از اتاق فرماندهی کشید. موتورسوار با کلاه روی موتور نشسته بود و گاز میداد. شاه حسینی با تعجب به او نگاه کرد. کمی بعد موتور را خاموش کرد و کلاهش را برداشت. چهره شان به لبخند گشوده شد. همدیگر را در آغوش گرفتند. شاه حسینی گفت: «اسماعیل تویی برادر!»
  • بله. تو اینجا چه می کنی؟
    سروان رستمی هم آمد و با اسماعیل دست داد. اسماعیل دستی به موتور مخصوص غیر جاده ای که گل اندود کرده بود، کشید و گفت:
    «طرح دکتر چمران است. موتورسوارها، اخبار مناطق عملیاتی را سریع تر جابه جا می کنند. بیایید تا صحنه ای زیبا نشانتان بدهم! درباره همان موضوعی است که قبلا گفتم.»
    هر سه نفر از خاکریزی بالا رفتند و پایین آمدند. درست روبه رویشان ده موتورسوار دیدند. همه چفیه دور گردن داشتند. کلاه های موتور سواری شان دست راست شان بود، کنار موتورها ایستاده بودند و موهای سرشان را از ته تراشیده بودند. اسماعیل گفت: «همه تیغ انداخته اند. اینها گروه توابین هستند. بیایید با دوستانم آشنایتان کنم!»
    رستمی با حیرت پرسید:
  • توابین؟ از چه چیز توبه کردند؟
  • از گناه.
    اسماعیل به مردی اشاره کرد. مرد، دستش را جلو آورد و گفت: «چاکر شما حاج احمد قمر دوست میاندار زورخانه…» رستمی و شاه حسینی با او دست دادند. دیگری گفت: «احد ترکه…»
    اسماعیل یکی یکی موتورسوارها را معرفی می کرد و سروان رستمی با آنها دست می داد.
  • جلیل نقاد معروف به جلیل پاکوتاه…
    آشنایی که تمام شد، موتورسوارها رفتند. اسماعیل هم نشست روی موتور و گفت: «از کارهایی که در گذشته انجام داده بودند، توبه کرده اند.»
    سروان با تعجب گفت: «کدام کارها؟»
  • دزدی… دعوا… عربده کشی.. آمده اند در راه رضای خدا بجنگند تا بار گناه شان سبک شود. شاید هم بخشیده شوند. سروان رستمی به رفتن آنها نگاه کرد و به فکر فرو رفت.