صبح روز بعد عملیات شروع شد. نیروها ۱۱۵ نفر بودند. آتش سنگین دشمن که شروع شد، چراغی، فرمانده نیرویی از سپاه که مشهدی بود، به شهادت رسید. همه ۶۰ نفر منطقه را ترک کردند و به تپههای الله اکبر که محل استقرارشان بود، برگشتند.
یازدهمین روز شناسایی بود. رستمی، سوار ماشین شد و به همراه شاه حسینی برای شناسایی منطقه دهلاویه راه افتاد. هوا مه آلود بود. آفتاب که بالا آمد، به عقب نشینی کرد و تا انتهای افق گریخت. رستمی با خود گفت: «طبق شناسایی های قبلی، دیشب یعنی ۲۱ خرداد [۱۳۶۰] تانک های مستقر بین دهماویه و دهلاویه در حال نقل و انتقال به طرف بستان بودند… بین دو روستای دهماویه و دهلاویه دو دستگاه تانک و دو قبضه تیربار دیده شد… در شرق دهماویه، در سیصد متری این روستا پنج دستگاه تانک بود. از این محل دو قبضه تیربار به طرف نیروهای ما شلیک کردند…
بعد هم زل زد به انتهای افق. آنجا که به در حال رفتن بود. نقشه ای را که در ذهنش کشیده بود، بارها و بارها مرور کرد. همه اطلاعاتش را زیر و رو کرد و باز هم نقشه ریخت. شاه حسینی پرسید:

  • به چه چیز فکر می کنید؟
    رستمی گفت: «در پانصد متری جنوب شرقی دهماویه، شش دستگاه تانک و چند کامیون زیل دیده شد. از روستای دهلاویه خمپاره انداز ۸۰ میلی متری و تیربار به طرف نیروهای ما که در شمال کرخه یعنی سید خلف و … هستند، شلیک می کنند. باید منهدم شوند.» |
    کاظم اخوان با دوربینش از راه رسید و گفت: «کاظم اخوان از وزارت دفاع. خبرنگار جنگی. سرداران دلیر اسلام! آماده. چند عکس یادگاری می خواهم از شما بیندازم.»
    شاه حسینی گفت: «رستمی با گرفتن عکس مخالف است. هیچ وقت جلوی دوربین قرار نمی گیرد. شما در یک صورت می توانی عکس بگیری که ایشان حواسش نباشد. وگرنه اصلا عکس نمی اندازد. همه حواسش به تحرکات دشمن است. تا حالا فرمانده لایقی مثل او ندیده بودم. کافی است به منطقه نگاه کند، بلافاصله تشخیص می دهد از کدام
    طرف بدون تلفات یا با تلفات کمتر باید حمله کرد. نگاهش کن! اصلا این دنیایی نیست.»
    اخوان به رستمی خیره شد. سروان خیلی صمیمی با نیروها برخورد می کرد. به نظرش آمد سال هاست او را می شناسد. خیلی از او خوشش آمده بود. اما باید به حرف شاه حسینی هم گوش میداد. شاه حسینی کنار خاکریز ایستاد. سروان کنارش قرار گرفت و داشت درباره منطقه توضیح می داد. اخوان آماده عکس انداختن شد. رستمی گفت: «در محور غرب الله اکبر، یگان های دشمن در حال تعویض اند. نقل و انتقال و تردد در جاده دارند. می گویند تیپ ۳۵ زرهی لشکر عراق با تیپ ۲۶ زرهی لشکره عراق تعویض شده.)
    شاه حسینی کنار رستمی ایستاده بود و به حرف هایش گوش میداد. رستمی کلاهش را روی سرش مرتب کرد. دستی به جیب لباس خاکستری رنگش کشید، تصویر امام خمینی را لمس کرد. انگار داشت با رهبرش عهدی تازه می بست که تا پای جان مقاومت کند. به افق چشم دوخت. به فکر گرفتن تپه های الله اکبر بود و روستای دهلاویه؛ که دشمن داشت با خیال راحت رفت و آمد می کرد و مال و ناموس مردم را به تاراج می برد. اخوان فرصت را غنیمت شمرد و عکس گرفت. کمی بعد تصویر شاه حسینی و رستمی در قاب تصویر جای گرفت. در حالی که رستمی همچنان توضیح می داد و دست هایش را به اطراف حرکت میداد.
  • هفت دستگاه تانک و یک دستگاه نفربر بین سویدانی و دغاغله دیده شده… هشت دستگاه تانک در غرب روستای دغاغله دیده شد… دشمن روی رودخانه نیسان در نزدیکی پل الوان دو پل دیگر نصب کرده… یک آتشبار توپخانه در یک کیلومتری جنوب شرقی امامزاده زین العابدین مستقر شده و مواضع ما را در سوسنگرد و دهلاویه زیر آتش دارد… ما باید با تصرف تپه های سبز، تپه های الله اکبر را بگیریم. بعد نوبت به دهلاویه می رسد. من و شما با نیروهایمان به سوی تپه سبز حرکت می کنیم و برای آخرین بار می رویم شناسایی. باید ببینیم آخرین تحرکات شان چیست؟
  • زمان حرکت؟
  • یک نیمه شب. تا ظهر فردا باید ببینیم چه کارهای جدیدی انجام داده اند.
    شاه حسینی و رستمی نیمه های شب راه افتادند. سکوت دهشت زایی بر سرتاسر دشت فرسیه و کوهه حاکم بود. تپه های کوچک و زمین های رملی را پشت سر گذاشتند. ناگهان، منوری بالای سرشان به آسمان رفت و روشن شد. هر دو نفر روی زمین دراز کشیدند تا دیده نشوند. هواپیماهای دشمن بالای سرشان ظاهر شدند. رستمی به آرامی گفت: دشمن تحرکات تازه ای از سر گرفته!» |
    منورهای دیگری به هوا رفت و روشن شد. ادامه مسیر غیرممکن بود و در تیررس دشمن قرار داشتند. رستمی همان طور که دراز کشیده بود و به منورها نگاه می کرد، به رمل ها اشاره کرد.
  • باید مخفی شویم. همین زیر.
    سروان، با دست رمل ها را به سویی ریخت. شاه حسینی شروع به کار کرد. همان طور دراز کش با دست رمل ها را کنار زدند و خود را در آن دفن کردند. فقط صورتشان بیرون بود. صدای چرخ تانکها، در گوش شان پیچید و از بالای سر، هواپیماها همه جا را زیر نظر داشتند. عرصه بر این دو نفر تنگ شده بود. توان حرکت نداشتند. کم کم، تاریکی رنگ باخت و شعاع سوزان خورشید بر زمینه دشت، رنگ زرد پاشید. دو مرد در زیر رمل ها پنهان بودند و از ده متری دشمن دیدند که با چه سرعتی تانکها و ادوات جنگی را جابه جا می کردند. سربازان دشمن، گاه نعره مستانه سر می دادند و گاه در سکوت، راهی دهلاویه می شدند.
    سروان نجواکنان گفت: «برنامه عوض شد. اگر با شناسایی دیروز حمله می کردیم، کاملا غافلگیر می شدیم.»
    شاه حسینی حرفش را تأیید کرد. آنجا زیر رمل ها فقط خدا بود و تنهایی و سکوت که کوچکترین حرکت آنها دشمن را مطلع می کرد. حتی نمی شد لحظه ای یا ثانیه ای در فکر قوت و غذا بود. اگر دیده می شدند، نقشه شان نقش بر آب می شد. پس باید دعا می کردند و مقاومت. لحظه خور و خواب نبود. دشمن با خمپاره و تانک شلیک کرد. گوش هایشان پر شد از صدای انفجار و مشامشان از بوی دود و باروت. همه طول روز، دشمن رفت و آمد، و مهمات و ادوات جنگی آورد. نیمی از آن را روی سر رزمندگان خالی کردند. شاید هزاران خمپاره… هزاران گلوله تانک… کاتیوشا.. قلب این دو رزمنده پیش بچه ها بود که پرپر می شدند و روی زمین غسل خون می کردند.
    کم کم شب از راه رسید. بیابان بود و تاریکی محض. آرام آرام از زیر رمل ها بیرون آمدند. به سوی خلوتی تپه ماهورهای اندک راه افتادند. چهار چشمی راه و اطرافش را زیر نظر گرفتند. نباید غافلگیر می شدند. انگار که ترس در وجودشان راهی نداشت. همه جا ساکت و آرام بود. انگار که دشمن خسته شده بود از آن همه شلیک و انفجار و نقل و انتقال صدای زوزه چند سگ از دور دست به گوش رسید. صدای تعدادی قایق موتوری که عراقی ها انداخته بودند روی کرخه، گوش هایشان را پر کرد. خم شدند و از کنار رود گذشتند. رسیدند نزدیک روستای دغاغله. از راه خانه هایی که خراب بود و به عنوان سنگر و راه عبور از آن استفاده می کردند، گذشتند. رسیدند به بچه های خودی. سروان، برگه ای از جیبش در آورد و با خودکار شروع کرد به کشیدن نقشه جدید. بعد هم بی سیم را برداشت و با فرتاش صحبت کرد. آخرین گزارش ها را داد. شاه حسینی به فکر فرو رفت. رو به رستمی کرد و گفت: «باید امشب خواب را از دشمن بگیریم. با جنگ روانی موافقید؟»
  • صددرصد. برویم. فردا عملیات حمله به تپه سبز را انجام می دهیم. باید امشب خواب را از دشمن بگیریم، تا فردا به راحتی حمله کنیم. آنها هزاران بار از نظر تجهیزات به ما برتری دارند.
    رستمی کمی مکث کرد و ادامه داد:
    . البته ما خدا را داریم، امام را داریم، آن هم توی قلب مان؛ به اضافه مردمی خوب و با ایمان.