خاطره:
درارومیه یک بازارچه سرپوشیده بود،ماتمام خریدهایمان رابا پدرم انجام می دادیم،چون پدرراخیلی کم می دیدیم ووقتی هم می آمد احساس می کردیم که بایدازموقعیت استفاده کنیم وآخرین باری که به این بازارچه رفتیم پدر برایم یک کفش خرید که همیشه توی ذهنم هست.