شب آخریک جلسه،قبل ازعملیات منزل ماتشکیل شده بود، شهیدجابری وشهیدکاوه هم بودند یادم هست که مراسم حنابندان داشتند وقتی من چای را برای آنهابردم، باباخیلی مهربان من را ازاتاق بیرون کرد به علت اینکه احتمالامسائل امنیتی بود.
من همیشه احساس می کنم که پدرم یک ستاره است،فقط بعد مسافت است که مارا کمی ازهم دورکرده است وآن درخشندگی که یک ستاره داردهمیشه به زندگی ما احاطه دارد و وقتی هم دلم تنگ می شد فقط آسمان را نگاه می کنم تا بتوانم ستاره ام راپیدا کنم.